قلم و کاغذ



بعد از ملاقات با دوستم در تهران، تازه به خوابگاه(قم) رسیده بودم. از در ورودی خوابگاه تا مسیر اتاقم در این فکر بودم که چگونه به همه‌ی کارهای روی هم انباشته شده رسیدگی کنم. کی درس بخوانم؟ کی به کارهای شخصی رسیدگی کنم و کی وقت تلف کنم؟!
اتاق خلوت و یکی از بچه‌ها خواب بود. شاید دخترها به اتاق مطالعه یا مباحثه رفته‌ و طبق معمول مشغول درس‌هایشان بودند.
ساک دستی‌را روی تخت گذاشتم، لباس ها و وسایلم را از ساک بیرون آوردم و در جای خود قرار دادم. با خود گفتم حالا که دخترها نیستند می‌توانم در سکوت کامل یک خواب دل انگیز بروم. چشم‌بند را روی چشمانم گذاشتم و دراز کشیدم. هنوز به خواب نرفته بودم که گوشی زنگ خورد. چشم‌بند را کنار زدم و گوشی را از زیر بالش بیرون آوردم؛ مادرم بود. به بیرون از اتاق رفتم و جواب دادم:
_الو!
_الو سلام زهرا.
_سلام مامان، خوبی؟حالت خوبه؟
_وای زهرا پاشو همین الان کاراتو بکن بیا اصفهان
_وا ! براچی؟
_خره زهرا کرونا اومده قم، بخدا همین الان اخبار اعلام کرد. پاشو بیا
_عه!!! کرونا؟ اومده قم؟ برا چی قم؟
_نمیدونم دو نفر تو قم گرفتند، پاشو بیا خطرناکه
_نمیشه که آخه. مگه الکیه؟! درس دارم، غیبت میخورم، حذف میشم.
_طوری نیست. پاشو بیا
_نه نمیشه، نترس از خوابگاه بیرون نمیرم، حالا یکی دو روز دیگم میمونم ببینم خودشون چی میگن بعد یه فکری میکنیم
_.
بنده خدا دل‌شوره گرفته بود و می‌ترسید که من هم به کرونا مبتلا شوم. پشت تلفن به او قول دادم که اصلا از خوابگاه بیرون نروم. در شوک بودم و خواب کاملا از سرم پریده بود. در فکر بودم که در این شرایط چه کاری انجام دهم که صدای دخترها آمد؛ وارد اتاق شدند و با دیدن من همگی متعجب شدند و با چشم های درشت شده و دهن‌های وا مانده گفتند:《 فکر نمی‌کردیم دوباره به خوابگاه بیای، مگه عقلتو از دست دادی؟! کرونا اومده، همه تصمیم گرفتند برن؛ اونوقت تو از راه اومدی قم؟ میرفتی اصفهان》
در جوابشان خندیدم و گفتم:《من خبر نداشتم، خدا بزرگه، ببینیم چی میشه.بعدشم اگه غیبت بخورم برام بد میشه چون به حق غیبتام نیاز دارم.》
در گفت‌و‌گو بودیم که ناگهان از پشت بلندگو پیج کردن:《دخترای خوبم توجه کنید، دخترای خوبم توجه کنید.بخاطر شرایط پیش‌اومده‌ی فعلی یک هفته تعطیل هستید و میتونید به شهرهای خودتون برید و.》همه چشم‌ها درشت و گوش ها تیز شده بود. شرایط تقریبا خنده‌دار و تعحب‌‌آور بود. بعد از تمام شدن حرف‌های مسئول، جیغ و فریاد خوشحالیه بچه ها در کل خوابگاه بالا رفت و همگی به سمت دفتر مسئول میرفتند تا خروجی ثبت کنند.
هنوز نیامده مجبور شده بودم دوباره وسایلم را جمع کنم و به ترمینال بروم. آخ که چقدر کرایه تاکسی‌ها در شهر غریب به آدم زور می‌آورد‌. باز باید وقتی به اصفهان میرسیدم تاکسی می‌گرفتم و به خانه میرفتم. کاش حداقل زودتر خبردار شده بودم تا از تهران به اصفهان میرفتم و کمتر پول خرج می‌کردم.!
شهر قم مثل شهر زامبی ها شده بود. خلوت بود و کسانی‌هم که بیرون بودند ماسک داشتند. نمیشد در آن شرایط به حرم برویم. از دور سلام و عرض ادب کردیم و سپس خداحافظی.
با بچه‌های اصفهانی همگی در ترمینال منتظر اتوبوس بودیم، اتوبوس ها کم و ترمینال شلوغ بود. تقریبا دو ساعتی منتظر بودیم اما خبری از اتوبوس اصفهان نشد، قیمت تاکسی‌هارا پرسیدیم که می‌گفتند هفتاد تومان!!! با انصاف ها در شرایط معمولی چهل یا پنجاه تومان می‌گرفتند.تصمیم گرفتیم بازهم منتظر بمانیم که خوشبختانه اتوبوس نیم‌ساعت بعد آمدو بالاخره ما با وجود سختی‌های در راه مخصوصا پول خرج کردن به خانه رسیدیم.
یکی دو روزی از تعطیلی می‌گذشت و حالا درگیری من برای امتحان دوره‌ی توحیدی شروع شده بود.
در موسسه ترنم توحیدی اصفهان یک دوره می‌گذراندم که از وقتی به قم رفته بودم مجازی شده بود و اما حالا که به اصفهان آمده‌ام عذاب جان‌ها یعنی امتحان این دوره شروع شده است. ما در این دوره چگونه توحیدی زندگی کردن‌را یاد می‌گیریم؛ اینکه چگونه عبد باشیم، چگونه در لحظه وظیفه‌ی خودرا تشخیص دهیم و چگونه خوشبخت باشیم.دوره‌ی جذابی که هیچگونه نمی‌توانم از آن دست بکشم چون قوانین جهان را از طریق آن می‌شناسم و زندگی خودرا با آن قوانین تنظیم می‌کنم تا زندگی بر وفق مرادم باشد.
اما واقعا امتحان‌های این دوره مثل زالویی است که وبال جان می‌شود و خون می‌مکد و خون می‌مکد.خب منظورم این است که پدرمان‌را در می‌آورد یا بهتر بگویم استرسش انقدر زیاد است که انگار می‌خواهی جان به جان آفرین تقدیم کنی.سخت است همانگونه که ظرف شستن یا پنج دقیقه‌ای آماده شدن برای بیرون رفتن.انگار که امتحاناتش با ما پدرکشتگی دارد، بگذریم.
خبر خوب بعدی که در این ایام پس از تعطیل شدن یک هفته‌ای درس‌ها گرفتم این بود که خوشبختانه امتحان این ترم از دوره توحیدی بخاطر این ویروس منحوس حذف شد و دیگر چه چیزی بهتر از این؟! تا چند دقیقه قبل از اعلام این خبر به پای چوبه دار بودیم که ناگهان خانواده مقتول، قاتل را بخشیدند.اما به شدت دلم برای بچه‌های موسسه‌، فضای موسسه، چیزهایی که آنجا آموزش میدیدیم و مخصوصا استاد عزیزتر از جانمان تنگ شده بود. موسسه که می‌رفتیم یا حداقل آموزش‌های مجازی که میدیدیم شارژری بود که مارا به منبع بی‌نهایتی وصل می‌کرد‌ که سبب آرامشمان می‌شد. معجون شیرین و گوارایی بود که عطش روح و سردرگمیمان در این دنیای کوچک اما بی‌انتها را حل و فصل می‌کرد‌.
هرروز کانال اطلاع رسانی موسسه را چک می‌کردم و منتظر اطلاعیه شروع ترم جدید بودم؛ اما متاسفانه با پیامی مواجه شدم که خبر از تعطیل بودن این ترم می‌داد‌. دوست داشتم حداقل ترم به صورت مجازی برگزار میشد اما تعطیل نمیشد، آخر مثل دکل برق بود.
روز ها به قرنطینگی گذشت و هر روز را بی‌حوصله تر از دیروز گذراندیم. به لطف خدا هرروز با خانواده بیشتر از گذشته سر و کله زدیم و انسان های جدیدی در نزدیکمان شناختیم؛ انصافا انسان های دلسوز و مهربانی هستند‌.
در فضای مجازی چرخ میزدم که یکهو با پیامی از طرف موسسه ترنم مواجه شدم. یک کلیپ بود. خب طبق معمول از روی بی حوصلگی دانلودش کردم و وقتی کلیپ را پخش کردم.آمد بهار جان ها، ای .استادمان بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود، خداروشکر که با ایشان آشنا شدم. آشنایی من با ایشان از طرف مدرسه بود؛ ایشان به مدرسه ما می‌آمد و در مورد مبحث خوشبختی صحبت می‌کردند. آن زمان هنوز موسسه ای نداشتند.وقتی در کلیپ دیدم خود استادمان هستند که صحبت می‌کنند، تمام حواسم را جمع و روی آن متمرکز کردم. در مورد کار اجرایی و رسانه ای در این شرایط و بازار کرونا می‌گفت. یعنی خدا خیلی ظریف و قشنگ راه را برایم باز کرد. مدت‌ها دنبال چنین فضای کاری بودم اما یا چرک کف دست نداشتم یا راهی نبود.
خداروشکر فرصتی پیش آمده که در این دوره آخر آخرامان که هستیم، بتوانم در فضای جنگی جهان، یعنی فضای مجازی فعالیت کنم. کاش بتوانم از این طریق قدمی برای ظهور حضرتمان برداشته باشم. اعلام حضور کردم و بقیه اطلاعیه هارا دنبال می‌کردم تا اینکه وقتش فرا رسید که به موسسه بروم. جلسه ای برای کسانی که اعلام حضور کرده بودند تشکیل شده بود و استاد دیگری هم دعوت داشتند.
اولین بارم بود که آن استاد را میدیدم. استاد یا دکتر داوود کیانی. درست متوجه نشدم چه کاره هستند و اینها.اما هرچه فهمیدم این بود که قرار است تمامی آموزش ها برای این کار از طرف ایشان انجام شود. صحبت های دلنشین چرک کف دستی‌ای داشتند. گاهی در حرف‌هایش‌هم تلنگر‌های به جایی میزد. خلاصه خیلی خوشحال بودم که قرار است فعالیتی اینچنینی آن هم در این موسسه داشته باشم. صدا را ضبط می‌کردم و سر از پا نمی‌شناختم.
واقعا فرصت خوبی است که انسان در این فضا خودش را به مولای زمانش ثابت کند؛ اینکه من دوست دارم تو باشی، تورا ببینم، برای کوچک ترین مشکلات به تو مراجعه کنم، هرگاه تو‌را می‌بینم سیراب از عشق خدا شوم و.آخر در این زمانه خیلی ثابت کردن خود سخت شده است. خودهای الان رنگارنگ شده اند، کدام خود را ثابت کنیم؟! خود من چند شخصیتی هستم، خیلی عجیب است واقعا!! یکی باشی و برای یکی در زمین بازی کنی!
در آخر جلسه دوره‌ی همسرداری شروع شد که باید از طریق و بینار و لایو به مخاطبان عمومی ارائه می‌شد. همه در هول و ولا بودند و سعی می‌کردند کار به خوبی ارائه شود. لایو را با گوشی من ضبط کردند. استرس همه‌ی وجودم را فرا گرفته بود که نکند وسط لایو بسته اینترنتم تمام شود و بی‌آبرویی به بار بیاید. آیت الکرسی خواندم و به خدا توکل کردم. خداروشکر که به خیر گذشت. چقدر با همین دیدار کوتاه و یک‌روزه با استاد و بچه ها شارژ شدم. رابطه خاصی با بچه‌های آنجا ندارم اما خیلی دوستشان دارم. همه بر سر یک موضوع و یک چیز دور هم جمع شده‌ایم. هرچند رابطه‌هایمان هم در حد سلام علیک باشد اما دل‌ها خیلی به‌هم نزدیک است. قلب ها برای یک‌چیز می‌تپد و ذهن ها در یک مسیر سیر می‌کند.
امیدوارم اتفاقات خوب و بزرگی بیفتد و بتوانیم همگی گوشه ای از ظهور حضرتعالی نقش داشته باشیم. می‌توانم از این طریق الکساندر ، ترانگ و لینح، که از بچه‌های مجازی و خارجی هستند را با معارف خودمان آشنا کنم. قطعا آن‌ها هم تشنه این واقعیت‌ها هستند. چه خوب که به وسیله ما سیراب شوند.
الان که روی مبل لم داده‌ام و خاطره‌ام از این مدت‌را در یادداشت‌های گوشی‌ام پیاده می‌کنم، انگار تمام سلول‌های بدنم از خوشحالی موج مکزیکی می‌روند. سر از پا نمی‌شناسم و خیلی عجله برای کار دارم. امیدوارم این تلاش‌ها چه از طرف خودم چه از طرف استاد و دست‌اند در کاران این طرح و بچه‌ها مثبت و نتیجه بخش باشد. امیدوارم این قدم‌ها و این طناب‌کشی‌ها ظهور حضرت را لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه نزدیک‌تر کند، آخر همه گرد آمده‌ایم برای یک چیز

زهرا شریفی




تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فستیوال بتهوون پیشرفت حق توست... آموزشگاه مجازی نمونه سوالات آزمون متقاضیان اخذ پروانه کارشناسی رسمی دادگستری سال 1399 +پاسخنامه خرید کتاب pdf فروش بانک شماره موبایل ساکنین و شاغلین در کرج نوجوان سالم قهوه گانودرما دفتر روانشناسی محسن دررودی ملزومات کودک و نوزاد